خاطرات دختر گلم پانیذا

خاطرات دوران بارداری

1393/9/6 2:3
نویسنده : مامان لوییزا
64 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدایی که هرچه دارم از اوست

سلام دختر گلم پانیذا نمیدونم الان چند سالته که داری این خاطرات رو میخونی،فکر کنم الان دیگه واسه خودت خانمی شدی وصدرصد منم به داشتن دختری مثل تو افتخار میکنم عزیز دلم میخوام خاطرات دوران بارداریمو واست بگم،واست میگم وقتی تو شکم مامان بودی چقدر اذیتم کردی،عزیز دلم روز دوشنبه۹۰/۱۱/۲۴ خیلی بد حال بودم همش احساس خستگی وتهوع داشتم فکرشو نمیکردم که حامله باشم تست حاملگی انجام دادم خونه مادر جون بودم خاله صدوره هم اونجا بودوقتی جواب تست مثبت شد تعجب کردم وخیلی خوشحال شدم آخه توقع نداشتم به این زودیا مامان بشم ولی از یه طرف خوشحال شدم که یه نی نی توشکمم دارم وقتی مادر جون وخاله صدوره فهمیدن خوشحال شدن ومادر جون بهم گفت مبارک باشه،وقتی بابا سجادم اومد خونه مادر جون بهش گفتم شوکه شده بود از خوشحالی نمیدونست چی بگه.چند هفته بعد از بارداریم مادر جون واسم یه جشنه مفصل گرفت وکلی مهمون دعوت کرد ومادر جون اون روز واسمون آش ترشم درست کرد خیلی خوشحال بودم وکمی هم پیشه مهمونا خجالت کشیده بودم خیلی روز خوبی بود همه خوشحال بودن وکلی هم رقصیدن عزیز جون اینا هم اومده بودن خلاصه دست مادر جونی درد نکنه خیلی واسمون زحمت کشید پانیذا بزرگ شدی قدرشو بدون دخترم واز ته دل دوستش داشته باش،.پانیذای مامان خیلی مامان رو اذیت کردی دختر گلم از شروع حاملگی تهوع داشتم تا پایان ۶ ماهگی طوری بودم حتی خوردن آب هم واسم سخت بو فقط ترشیجات میخوردم واسه همینه الان عاشقه ترشیجاتی دیگه،خلاصه بدنم مقاوم بود وقتی رفتم دکتر واسه کنترل عزیزدلم،۱۲ کیلو وزن کم کرده بودم از این بایت خیلی ناراحت بودم میترسیدم به تو آسیبی برسه دست خودم نیود چیزی به ترشی به مزاجم سازگار نبودولی دکتر گفت ناراحت نباش بچت سالمه،روزها گذشت ووقت تعیین جنسیت رسید ۳ ماه از بارداریم گذشته بود وموقعش بود بفهمم نی نی ما دختریاپسر،خیلی خوشحال بودم وقتی سنو انجام دادم ودکترم گفت یه دختر اونم یه دختر نرمال از ته دلم خداروشکر کردم چون هم من هم بابا سجاد از ته دلمون عاشق دختر بودیم وخدا هم به ما یه نازشو داد،بهترین روزم،روزی بود که فهمیدم دختر دارمیشم.روزها وماها سپری شد وتو روز به روز بزرگتر وکامل تر میشدی تابه ۸ ماهگی رسیدم ومادرجون تصمیم گرفت وسایل سیسمونی رو بخره،یه روز من ومادرجون وخاله صدوره رفتیم تمام وسایلاتو خریدیم کلی لباس مادرجون واست خرید وسایلاتم سفید قرمز بود مادر جون تخت وکمدتم شفارش داد تا موقع زایمانم آماده کنن،اون شب تا دیر وقت خرید کردیم دست مادر جون وپدر جون درد نکنه خیلی زحمت کشیدن. خیلی خوشحال بود حس عجیبی داشتم وبابایی هم وسایلاتو دید خیلی خوشحال شد گفت دیگه نزدیکه اومدنه دخترگلی ماست،زمان تاریخ دقیق زایمانم رسید باید میرفتم واسه آخرین بار دکتر که بهم بگم دخترمو کی میتونم بغل کنم رفتم پیشه دکتر بهم گفت روز چهارشنبه۹۱/۷/۱۹ساعت۷ صبح بیمارستان باش خیلی خوشحال بودم وخیلی میترسیدم از عمل،شبه قبل از عمل یه غذای سبک خوردم وخیلی استرس داشتم لباسا دختر گلمو تو ساکش آماده کردم واسه فردا که اومد پیشه ما بپوشه،وزودم رفتم خوابیدم وقتی صبح بلند شدم اول از خدا شکر کردم که بهم این لیاقتو داد مادر شم وهم بدنم رو مقاوم کرد تا روز آخر بچمو سالم تو شکمم نگه دارم،خلاصه زود اینقده استرس داشتم با کسی حرف نمیزدم عصبی شده بودم مادر جون به زور از منو بابا سجاد عکس گرفت که یادگاری بمونه ومادرجون از زیر قرآن ردم کرد وگفت برو با پانیذا بیا خیلی با این حرفش خوشحال شدم تو دلم گفتم ان شاالله،خلاصه من ،بابا سجاد،مادرجون وپدرجون ۷ صبح روز چهارشنیه ۹۱/۷/۱۹ راهی بییمارستان فامیلی شدیم خیلی میترسیدم وقتی رسیدم استرس زیادی داشتم خاله صدوره وخاله نیلوفرم صبح زود اومدن بیمارستان دلداریم بدن،منوبردن واسه آزمایشات قبل از عمل آماده کنن که دیدم عزیز جون وآقاجون وعمه سحرم اومدم بیمارستان،موقع رفتن بالا وآماده شدنم واسه عمل رسید  از ترس گریه ام میگرفت مادر جون باهام اومد بالا اون واسم قوت قلب بود با دیدن مادر جون آروم میشدم که کنارمه بعد دیدم خاله نیلوفرم اومد بالا پیشم وقتی سنو وتپش قلبتو شنیدم آرامش گرفتم،بابا سجاد تو بیمارستان واسم اتاق تک تخت رو گرفته بود که راحت باشم منو بردن تو اتاق تا دکترم بیاد منتظر نشسته بودم دیدم عزیزجون اومد بالا پیشم تا اونو دیدم گریه ام گرفت اونم با من گریه کردبعد از چند دقیقه دکترم اومد ومن ساعت ۱۱ ونیم رفتم اتاق عمل خیلی ترسیده بودم اولین بار بودوقتی دکترمو دیدم یه ذره آروم شدم دکتر بیهوشیمم یه مرد مسن ومهربون بودوباهام حرف زو ودلداریم داد ودیدم کم کم دارم از هوش میرم بعد از یک ربع دیدم صدای زندگیم یعنی تو دختر گلم میاد همش میگفتم خانم دکتر سالمه سالمه دکتر گفت آره نترس جوجه کوچولو سالمه وهمش ذکر یا ابوالفضل رو میگفتم وقتی تورو دادن به مادرجون که لباس بپوشنت ومنوبعد از نیم ساعت آوردن تواتاقم خیلی سخت بود ولی با وجود تو تمام سختی های من آسون میشه وقتی تو رو دادم بغلم که شیر بدم بهترین حس دنیا رو داشتم وهمش تو دلم خدا رو شکر میکردم به داشتنت وبابا سجاد اومد بالا سرت نازت داد وبهم گفت خانم دیگه دختر دارشدم دختر بابایه .خیلی خوشحال شدم از داشتن چنین نعمتهایی که خدا بهم داد خدایا ممنونم،دختر گلم اینم از این خاطرات ،حالادیدی مامانی چه هاکشید ولی عاشقتم عزیزم......

پسندها (2)

نظرات (0)